پسرم عاشق حضرت زهرا بود...

مادر شهید حجت الله میگفت...

پسرم عاشق حضرت زهرا بود. او چون يك فرشته در دستم به امانت بود

كه به لطف خداوند امانت را به صاحبش سپردم.

دعايش مي‌كردم. من هميشه خيرش را مي‌خواستم. به خدا مي‌گويم من هميشه مديونش هستم.

چراكه فرزندم را نوكر حضرت زهرا (س) و اهل بيت (ع) كرد.

عشق شهدا در دلش بود و زمزمه «يا زهرا» از لبانش نمي‌رفت.
چون مادرش حضرت زهرا هم مظلومانه شهيد شد.

 همه فكرش اين بود كه بايد راه شهدا را ادامه بدهيم و پشت سر ولايت فقيه باشيم و دل آقا را به دست بياوريم.
من خوشحالم كه پسرم قدم در راه دين، اسلام، قرآن، امام، ولايت و شهدا گذاشت.

iدنج.jpg

     

حجت و نوکری برای اهل بیت(ع) در هر زمان و مکان

 

 

تو مسجد محمد رسول ا...(منجنیق) باغملک قرار بود برای شهادت امام جواد ع بعد از نماز مغرب و عشاء مراسم روضه و سینه زنی برگزار کنیم بچه ها به من گفتن با حجت تماس بگیر برای مداحی ولی من متأسفانه یادم رفته بود تا نیم ساعت قبل از اذان وقتی یادم اومد سریع به حجت زنگ زدم .

حجت اون روز رفت کمک پدرش (مرغداری).. وقتی تماس گرفتم ... گفت فلانی این چه موقع تماس گرفتنه من که الان با لباس کارگری و سر و ضع نامناسب هستم گفتم حجت نیم ساعت مونده به اذان نذار مجلس اهل بیت زمین بمونه با خنده گفت خودمو می رسونم ، ده دقیقه بعد اومدم در خونه دیدم حجت با لباس کارگری و سر و وضع نامناسب روی موتور با سرعت از سر جاده به طرف خونشون رفت و چند دقیقه بعد آمد مسجد  و اون شب با تمام خستگی که داشت واقعاً خوب نوکری کرد.

                                                                                          دوست شهید موسی روشنگر

نامه ای به امام زمان (عج)

چند روزی بود حجت خیلی آروم و همش تو فکر بود و اصلا مثل همیشه تحویلم نمی گرفت یک شب برای نماز مغرب و عشاء رفتم مسجد وارد مسجد که شدم دیدم حجت از نمازگزاران جدا و آخر مسجد نشسته و سرش پایینه و گریه می کنه منم به روی خودم نیاوردم و رفتم نماز خوندم بعد از نماز رفتم پیشش وبش گفتم چه شده چه مشکلی پیش آمد چیزی نگفت...

 خیلی اصرار کردم  هیچی نگفت فقط می گفت امام زمان غریبه ... قسم دادم گفتم بگو چه شده ؟ بعد از چند لحظه با اشکی که توی چشمانش حلقه زده بود گفت بهت مبگم ولی به کسی نگو ...گفت یه روزی خونه بودم یکی در زد  رفتم ،  دیدم یکی از دوستان مداح بود بعد از احوالپرسی یه نامه بهم داد و رفت و گفت هر وقت دلت تنگ شده این نامه رو باز کن وبخوان .. چند شب بعد نامه رو باز کردم وخوندم همش از غریبی امام زمان بود منم به خاطر اون نامه حال وهوام عوض شده ...بعدش گفت ما خیلی بی معرفتیم امام زمان هستش و ما هیچ خبری از اماممون نداریم م خدا می دونه کچا خیمشو برپا کرده .؟

 

راوی :کیامرث پیرمرادی

زرشک پلو فقط برای آقای رحیمی!

دوشنبه 20 شهریور1391  ساعت: 12:32 توسط:راز

یه خاطره از شهید دارم.اسمشو گذاشتم :زرشک پلو فقط برای آقای رحیمی!

پارسال خدا توفیق داد و رفتیم اردو جهادی.افتتاحیه اردو مصادف بود با نیمه شعبان که اون شب از شهید رحیمی دعوت کردیم تشریف بیارن که ایشون هم علی رغم مشغله زیاد قبول کردند و خودشون رو رسوندن.بچه های اون روستا خیلی از ایشون و صدای زیباشون خوششون اومده بود.طوری که بعدها در کلاسهای برگزار شده همیشه از ایشون میگفتن و سعی میکردن شعری رو که ایشون خونده بود(شعر :من به قربان وجود پروجودت که وجود بی وجودم ز وجود با وجودت به وجود آمده است...) حفظ کنند.اردو تمام شد و ما برگشتیم اما موقع خداحافظی قول دادیم حتما یک شب از شب های قدر رو دوباره به روستا سر بزنیم حتی اگه مسئولین اجازه ندهند و همینطور هم شد.وقتی پیشنهاد شب نوزدهم رو به شهید دادم باز هم قبول کردند و هیئت خودشون رو اون شب رها کردن و بخاطر محرومیت اون روستا قبول کردن که بیان.ایشون و دو تا از دوستانشون اومدن.

شب قدر با صدای شهید رحیمی،کنج مسجدی که چند سال خاک خورده بود با مردمی که اکثرا کوچیک و نوجوان بودند همه و همه دست به دست هم داد تا بتونم به جرأت بگم زیباترین شب قدر برای من رقم خورد.گذشت نزدیک سحر شد و دعاها تموم شدند که دیدم دوتا از دخترهای روستا گفتند: اجازه خانم؟!میشه ما بریم خونه و برگردیم؟گفتم چرا؟مسجد با روستا فاصله داره نرید ما که غذا برای سحر تدارک دیدیم...

به هر حال رفتند و وقتی برگشتن یه قابلمه دادند دست ما.زودی درش رو باز کردم دیدم عجب زرشک پلویی اونم با مقداری مرغ!گفتیم بچه ها دستتون درد نکنه ولی ما......که حرف ما رو قطع کردند و گفتند ما اینو برای آقای رحیمی آماده کردیم.بدینش به ایشون.ما هم هر چند خیلی دلمون میخواست بعد از خستگی دیروز تا حالا از این غذا بخوریم ولی به رسم امانت بردیم و دادیم دست ایشون که ایشون اولش ناراحت شدن و گفتن ماهم از همین حلیم سحر میخوردیم دیگه!منم جریان رو توضیح دادم و ایشون لبخندی زدند و رفتند.

بچه های روستا با وجود اینکه فقط یک بار ایشون رو دیدن علاقه خاصی به ایشون پیدا کرده بودند.

خاطره ای از برادرم روح الله در مورد داداش حجت

برادری دارم به اسم روح الله که همزمان با حجت وارد مجموعه خادم الشهدا شده بود و از جمله دوستان نزدیکحجت بود، خیلی باید منتش را بکشیم تا از شهید برایمان تعریف کند، برای همین من هم به این راحتی ها خاطراتو هرجایی نمیگم.

- راجع به حجت میگفت: او آدمی بسیار شوخ طبع بود و کافی بود که او و یکی دو نفر از خادمهای شوخ دیگر با هم یک جا باشند تا دیگر کیف همه کوک بشود و ساعت ها در قلوب مومنین سرورها ادخال بشود، میگفت یک بار وسط فوتبال دیدم هی صدا می آید: روح الله! روح الله! و هی کسی مرا صدا میکرد هر چه میگشتم نمیفهمیدم کی مرا صدا میکند، کم کم داشت باورم میشد که توهم زده ام، ولی یک دفعه متوجه حضور یک نفر پشت یکی از درختان مقر شدم، رفتم جلو دیدم حجت است و دارد میخندد، من هم خنده ام گرفت و گفتم حجت تو بودی صدا میزدی؟ از خنده هایش فهمیدم که خودش بوده و فقط میخواسته کمی سر به سرم بگذارد. و مرا خوشحال کند که موفق هم شد.

به نقل از http://beeyragh.mihanblog.com/

خاطره ....

خاطرات خود در مورد شهید حجت الله را برای ما ارسال نمایید .

shahidhojat@yahoo.com

shahidhojat@gmail .com