زرشک پلو فقط برای آقای رحیمی!
دوشنبه 20 شهریور1391 ساعت: 12:32 توسط:راز
یه خاطره از شهید دارم.اسمشو گذاشتم :زرشک پلو فقط برای آقای رحیمی!
پارسال خدا توفیق داد و رفتیم اردو جهادی.افتتاحیه اردو مصادف بود با نیمه شعبان که اون شب از شهید رحیمی دعوت کردیم تشریف بیارن که ایشون هم علی رغم مشغله زیاد قبول کردند و خودشون رو رسوندن.بچه های اون روستا خیلی از ایشون و صدای زیباشون خوششون اومده بود.طوری که بعدها در کلاسهای برگزار شده همیشه از ایشون میگفتن و سعی میکردن شعری رو که ایشون خونده بود(شعر :من به قربان وجود پروجودت که وجود بی وجودم ز وجود با وجودت به وجود آمده است...) حفظ کنند.اردو تمام شد و ما برگشتیم اما موقع خداحافظی قول دادیم حتما یک شب از شب های قدر رو دوباره به روستا سر بزنیم حتی اگه مسئولین اجازه ندهند و همینطور هم شد.وقتی پیشنهاد شب نوزدهم رو به شهید دادم باز هم قبول کردند و هیئت خودشون رو اون شب رها کردن و بخاطر محرومیت اون روستا قبول کردن که بیان.ایشون و دو تا از دوستانشون اومدن.
شب قدر با صدای شهید رحیمی،کنج مسجدی که چند سال خاک خورده بود با مردمی که اکثرا کوچیک و نوجوان بودند همه و همه دست به دست هم داد تا بتونم به جرأت بگم زیباترین شب قدر برای من رقم خورد.گذشت نزدیک سحر شد و دعاها تموم شدند که دیدم دوتا از دخترهای روستا گفتند: اجازه خانم؟!میشه ما بریم خونه و برگردیم؟گفتم چرا؟مسجد با روستا فاصله داره نرید ما که غذا برای سحر تدارک دیدیم...
به هر حال رفتند و وقتی برگشتن یه قابلمه دادند دست ما.زودی درش رو باز کردم دیدم عجب زرشک پلویی اونم با مقداری مرغ!گفتیم بچه ها دستتون درد نکنه ولی ما......که حرف ما رو قطع کردند و گفتند ما اینو برای آقای رحیمی آماده کردیم.بدینش به ایشون.ما هم هر چند خیلی دلمون میخواست بعد از خستگی دیروز تا حالا از این غذا بخوریم ولی به رسم امانت بردیم و دادیم دست ایشون که ایشون اولش ناراحت شدن و گفتن ماهم از همین حلیم سحر میخوردیم دیگه!منم جریان رو توضیح دادم و ایشون لبخندی زدند و رفتند.
بچه های روستا با وجود اینکه فقط یک بار ایشون رو دیدن علاقه خاصی به ایشون پیدا کرده بودند.