حنا

منو حجت و چند تا از بچه هایی دیگه رفته بودیم پادگان میشداغ وقتی رفتیم دیدیم شهید محمد سلیمانی یه ظرف حنا دسشه داره حنا میذاره کف دست بچه های پادگان میشداغ حجت وقتی این صحنه رو دید بلند شد ظرفو از محمد گرفت و حنا گذاشت دست بچه های ما بعد گفت مرتضی چقد خوبه یه روز ما باخون خضاب کنیم محاسنمون وشهید بشیم و از این حرفا برگشت که ظرفو بده محمد دید محمد نیستش دنبالش گشتیم دیدم رفت توی حیاط نشست ناراحت وغمگین باخودمون گفتیم نکنه از ما ناراحت شد رفتیم طرفش بهش گفتیم از ما ناراحتی ؟؟؟گفت نه یکم دلم گرفت همین......بعد ما اومدیم دو روز بعدش خبر شهادت محمدو به مادادن خیلی ناراحت شدیم حجت بلند شد وبراش مراسم عزا داری گرفت ....
مرتضی صفایی
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 0:37 توسط حسین رحيمي
|
فاطمه! سوگند به پاکی تو
