بیرق ما چادر خاکی تو...

مزار شریف شهید حجت الله رحیمی

در اولین پست سال جدید می خوام از یک درد بنویسم... درد، درد بزرگی است... این مطلب فقط به درد عده ای خاص می خوره... بقیه نمی فهمند... رسماً نمی فهمند... این " نمی فهمند" رسماً یک فحشه... یک فحش واقعی... متاسفم برای کسانی که هنوز نمی فهمند... درد، درد بزرگی است... مخصوصاً برای جامانده های جنگ... جانبازها... اسرا... تا قبل از این وقتی یکی از همین یادگاران دفاع مقدس از "درد" حرف میزند نمی فهمیدم... رسماً نمی فهمیدم... شما جز کدام گروهی نمیدونم؟ ... فکر میکنی ما کجا و شهادت کجا؟... فکر میکنی در باغ شهادت را بستند؟... درد، درد بزرگی است ... شهادت آرزوت باشه... سراغش را بگیری بگند برو از شهدا بپرس... بری جنوب... زائر و خادم فرقی نمیکنه... بری جنوب... بری شلمچه... بری هویزه... فکه... کانال کمیل... نهر خین... کربلای 4... بری رو خاکا زانو بزنی... حتی پا را از گلیمت دراز تر کنی... از زائری به خادمی برسی... و تمام این مدت تصور کنی " عجب سرباز خوبی هستی؟ چقدر بوی شهادت میدی؟ چقدر آسمان خاطر خواه توست؟ "... اما... درد بزرگی است...این درد، درد بزرگی است ... همان لحظه که فکر میکنی در اوج عشق بازی با خدایی... همان لحظه که فکر میکنی شده ای یکی یک دانه خدا... همان لحظه که توی سنگرت نشستی و از خدا شهادت می خوای... به عشق شهدا نفس میکشی... همان لحظه که لباس خاکی به تن کردی و خاک کفش زائر شهدا را توتیای چشم می کنی... همان لحظه فرشته شهادت بیاد و وارد سنگرت بشه و روی شانه همسنگرت بشینه... حتی نیم نگاهی هم به تو نکنه... آرام آرام آرام همسنگرت را آسمانی کنه و بره ... و تو.... گیج و بنگ!... که چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ کجا رفت؟ پس من چی؟... و تو تازه از خواب غفلت پا بشی که ای دل غافل... چه خوش خیالم من...چه توهمایی... !... بازم خدا را شکر... یه چیزی شنیده بودم که میگن... رزمنده ها میرفتن خط...رفقا خبر شهادتتشونا از بیسیم می شنیدن... من تجربشا دارم... خیلی سنگینه... با اینکه تا قبل شهادتش زیاد نمیشناختمش... ولی وقتی خبر شهادتش را پشت بیسیم دادن خیلی شوکه شدم... اگه از رفقای خودم بود احتمالاً ... ... ...

...

شهادتت مبارک آقای رحیمی... امروز 1سال و 1ماهه که آسمانی هستی...و ما همچنان زمینی ! ... توفیق نبود مراسم اولین سالگردت دژ باشم... توفیق نبود... قسمت نبود... امسال راهیان نور همه جا وصیت نامه شما را پخش می کردند... در ورودی مقتل شهدای هویزه عکس شما را نصب کرده بودند... دروغ چرا... لحظه اول ذوق کردم... با خودم گفتم ... اِ اِ اِ اِ اِ ... اینکه شهید رحیمی خودمونه ... نمردیم و با یک شهید آشنا در اومدیم... کلی پوز شما را به خانواده دادم... ولی خیلی زود ذوقم کور شد... این همه فاصله ذوقم را کور کرد...

آســـمان تـــا زمـین .........!

درباغ شهادت بازه بازه ... ظاهراً ما توی باتلاق دنیا بدجوری گیر کردیم...

خیلی طول کشید تا فهمیدم کجای کارم غلط بوده؟... فرق ما و شما را میشه از وصیت نامه شما فهمید... اول با خودم گفتم عجب قلمی! مثلاً اسم خودم را گذاشتم نویسنده ولی.... ولی خیلی زود فهیمدم مسئله نویسندگی نیس... عشق به قلم مایه میده... اگه قلم من بی رمقه مشکل از جای دیگس...

بقیش بماند... فقط همین رابگم که...درد، درد بزرگی است... ولی تا باشه از این دردا....

شهادت نصیبتون...

محل شهادت خادم الشهدا...شهید حجت الله رحیمی مسئول بسیج دانشجویی دانشگاه باغملک

ورودی پادگان دژ خرمشهر

شهادت: 18 اسفند 1390

 


لینک به مطلب